غمگین که شده ای
تنهایی را که چشیده ای
درد را که حس کرده ای
صدای شکستن خود را که شنیده ای
از دوستیهایت دلسرد که شده ای
بغض هایت را که فرو داده ای
زیر بار حرف زور که رفته ای
حرفهایت را که بلعیده ای
غم را که معنا کرده ای
دلتنگ که شده ای
از همه گریزان که شده ای
خُرد که شده ای
فحش که خورده ای
استرس را که درک کرده ای
خستگی را که لمس کرده ای
ضعف را که در وجودت حس کرده ای
احساس پوچ بودن را که کرده ای
از خودت بیزار که شده ای
....
پس میتوانی بفهمی حال این روزها ی سرد تلخ مرا..
شبی در گنج میخانه گرفتم تیغ بر دستم
گفتم خالقم ربم تو می دانی که من مستم
تو فرعون را خدا کردی
تو شیرین را ز فرهاد جدا کردی
سپردی تیغ برظالم به مظلومان جفا کردی
تو شیطان پلیدت را به من عطاکردی
به من گفتی مشو کافرتو فکر کردی من مستم
تو در شط فرات با مریم هزرا زنا کردی
فرزند گناه الودت را عیسی زمان کردی
پس گرفتی در انبالا وفام خود خدا کردی
پس گرفتی در ان بالا دگر جای خدا نیست
کسی را با تو کاری نیست
پس کشیدم تیغ برکف دستم
بگفتم خالقم ربم تو می دانی که مستم
من ابلح من کودن نمی دانستم چه می گفتم
اگر من بد گفتم تو به مکافاتم دهی
پس فرق میان من و تو چیست ربم ؟
:: بازدید از این مطلب : 742
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20